فرزند شهید سلطانی: پدرم بدون مهمان سر سفره نمینشست
تاریخ انتشار: ۹ فروردین ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۶۷۱۱۰۳
به گزارش ایرنا، شهید شیرعلی سلطانی سال ۱۳۲۷ هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک قوامی شیراز بدنیا آمد تحصیلات خود را ازهمان مکتب خانه شروع کرد تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد و سپس به علت شور و علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت.
این شهید بزرگوار استان فارس در دوم فروردینماه سال ۱۳۶۱ در عملیات فتحالمبین به فوز عظیم شهادت دست یافت دارای پنج فرزند است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
فرزند اول این شهید والامقام در گفتگو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا از خاطرات و توصیه های انسان ساز پدر نقل می کند.
مرضیه سلطانی خلق وخوی پدر شهیدش را بسیار بزرگ منشانه عنوان کرد و گفت: یک روز پدر تنها به خانه آمد، مادربزرگم به مادرم گفت چرا او تنها آمده مادر گفت کمی صبر کن او بدون مهمان سر سفره نمی نشیند، او چند بار به بیرون از خانه رفت تا بالاخره توانست یک نفر را در کوچه پیدا کند، او را با خود به خانه آورد و با هم سر سفره نشستند.
وی با بیان اینکه تمام زندگی پدر و مادر برای ما درس است، ادامه داد: پدر بیشتر مواقع به مناطق محروم و شهرها برای تبلیغ اسلام می رفت و می گفت: همه مردم مومن و معتقد هستند و چون سواد دارند جذب گروهای منحرف و ظالم می شوند، فردای قیامت از ما سوال می شود چرا شما که آگاه بودید به مردم کمک نکردید؛ به ما توصیه می کرد تمام تلاش خود را برای راهنمایی مردم به کار گیریم.
دختر این شهید والامقام دفاع مقدس توضیح داد: پدر همیشه پارچه می خرید و به مادر می گفت با چرخ خیاطی دستی که داشت برای مردم مقنعه و چادر در سایزهای مختلف بدوزد تا به آنها هدیه دهد. پدرم بسیار مردمدار بود، هر وقت که به خانه می آمد چون مردم در مضیقه بودند، برای همه اهل محل خوراکی می آورد مثلا یک ماشین پر از میوه های فصل و به همه میوه می داد.
تشویق فرزندان به کتاب خواندن
مرضیه که در هنگام شهادت پدر ١٢ سال داشته، افزود: پدرم در خانه مسائل دینی را آموزش می داد و همیشه با دست پر به خانه می آمد یا برای ما خوراکی یا کتاب می گرفت. پدر بیشتر کتاب هایی از زندگی ائمه اطهار (ع) یا افرادی که در راه خدا تلاش کرده بودند را برای ما می خرید و از من که خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم می خواست برای خواهر و برادرهایم کتاب بخوانم و بعد از خواندن کتاب از ما سوال می پرسید و به عنوان جایزه به ما خوراکی می داد.
دختر شهید سلطانی توضیح داد: هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم که پدر پارچه هایی با گل های زیبا خرید و به مادر گفت برای ما چادر بدوزد و همیشه مراقب بود از راه خدا منحرف نشویم.
مرضیه اضافه کرد: روزی قرار بود ما همراه مادر به خانه یکی از اقوام برویم، پدرم برای اینکه رفتار ما را در خیابان ببیند بر روی پشت بام رفت و بعد در آستانه در ایستاد و ما را صدا زد ما که در خیابان در حال رفتن بودیم به سمت او بازگشتیم پدر دست مرا گرفت و به مادرم گفت: مرضیه با شما نمیاد چون چندبار چادر خود را در خیابان باز و بسته کرد و مرا با خود سه روز به مسجد برد و در آنجا نگه داشت چراکه در آن زمان پدر و مادر بزرگم خادم مسجد بودند، در آن هنگام کتاب های بسیاری را به من داد تا مطالعه کنم و بعد از من سوال می پرسید و از این طریق مرا با مسائل دینی آشنا می کرد و اینگونه به من آموزش داد که تقوا داشته باشم.
خلق و خوی شهید
دختر شهید سلطانی در خصوص خصوصیات اخلاقی پدر نیز اذعان داشت: همانطور که اطلاع دارید شهدا منبع خیر و برکت هستند و نشانه ای از لطف خداوند بر همه موجودات عالم و به تبع، پدرم نیز که خداوند اورا برای خود تربیت کرد و شهادت را برای او پذیرفت دارای اخلاق و روحیات پاک بود و تا الان که هستیم از سر سفره محبتش، رزق و روزی از خدا می گیریم.
مرضیه افزود: خاطراتی از پدر در بحث دینداری، مردمداری، خانواده داری، یاری کردن دین خدا و حتی مسئله حجاب دارم که بسیار آموزنده و زندگی ساز برایم بوده و امیدوارم خداوند از ما راضی باشد.
نحوه شهادت
دختر شهید سلطانی ادامه داد: پدرم آرزو داشت بی سر به شهادت برسد و دوستان و همراهان او از رزمندگان روایت کردند که پدر و جمعی از رزمندگان درخط مقدم در جبهه شوش عملیات فتحالمبین در یک فروردین ۱۳۶۱ در حال حرکت بودند که پشت خاکریزی قرار می گیرند و پدر در همان حال که از شهادت و معجزات خداوند برای همراهان صحبت می کرد، گفت: ما در حال پیروزی هستیم و این یک معجزه است، در همان لحظه خمپاره ای کنار پدرم منفجر شد و وی در حالیکه به یاد خدابوده همانطور که آرزو داشت با جدا شدن سر از بدنش به فیض شهادت نائل آمد.
نحوه اطلاع یافتن از شهادت پدر
مرضیه اذعان داشت: شب ۴ فروردین ماه سال ۶۱ چند نفر از همسایگان به منزل ما تشریف آوردند و دعوت کردند که به منزل یکی از دوستان پدر که از همسایگان بودند برویم و مادرم از ما خواست که در منزل بمانیم، او همراه مادر بزرگم «مادر شهید» چادر پوشیدند و همراه آن چند نفر حرکت کردند من که از همه بچه ها بزرگتر بودم جوری که متوجه نشوند، پشت سر آنها حرکت کردم، بعد از رسیدن به منزل دوست پدر دیدم که جمعیت زیادی از آشنا و غریبه در منزل آنها هستند و با دیدن ما گریان شدند و مادربزرگ و مادرم با حالتی همه را دعوت به آرامش کردند و نشستیم، من بچه بودم و از صحبت ها چیزی نمی فهمیدم فقط نظاره می کردم، دیدم چند نفر که لباس خاکی جبهه بر تن داشتند و چند کوله پشتی کوچک و بزرگ جلو پاهای خود گذاشته بودند.
وی افزود: در حال صحبت درباره رشادت، شهامت و مهربانی های پدرم با حاضران بودند و مادرم، مادربزرگ، زنان جمع و چند نفر از برادران همزمان گریه می کردند، مادرم مرا به سمت خودش کشید و در بغل فشرد و گریه کرد و باز من متوجه نشدم که پدر شهید شده و همچنان آنان را نگاه می کردم و سوال برایم بود که چرا گریه می کنند ساعت ها در منزل همسایه نشستیم و من متوجه شدم که همه به من هم توجه می کنند ولی هنوز نمیخواستم باور کنم که پدرم شهید شده است، این شروع شنیدن خبر شهادت پدرم بود.
وی ادامه داد: در تلویزیون تصویر و نوحه خوانی پدر را دیدیم و بسیار خوشحال شدیم که پدر زنده است اما بعد متوجه شدیم که این فیلم و مصاحبه چند روز قبل از شهادت پدر و زمانی گرفته شده بود که گروهی از شیراز با آقای دستغیب برای دیدار از رزمندگان به منطقه جنگی رفته بودند و پدر و رزمندگان برای پیشواز از آنان شعر حماسی خوانده بود، مسئولان صدا و سیما نیز برای اطلاع رسانی شهادت پدر این فیلم را پخش کرده بودند و کلمه شهید روی تصویر پدر نوشته بود اما ما به دلیل خوشحالی دیدن تصویر پدر و زنده بودن وی متوجه این کلمه شهید نشده بودیم.
حس و حال خانواده از شنیدن خبر شهادت
دختر شهید سلطانی گفت: پدرم از خدا خواسته بود به شهادت برسد و عنایت خداوند شامل حال او و ما شد، پدر از ما، دوستان و هرکس که خبر شهادت او را می شنوند خواسته بود که گریه و شیون نکنیم، در برابر شهادتش صبور و پیرو ولایت فقیه باشیم، دین خدا را یاری کنیم، از خدا نیز خواسته بود همه را در این مسیر یاری کند که او ولی النصیر است.
وی با بیان اینکه روزهای سخت زندگی را با یاد خدا می گذرانیم، خاطرنشان کرد: به توفیق الهی از بعد شهادت پدر شروع سال جدید را در کنار مزار وی که در آرامگاه مسجد المهدی (عج) شیراز قرار دارد با حضور خانواده، دوستان و جمعی از اهالی محل به دعا و قرائت زیارت اباعبدالله الحسین (ع) و شنیدن سخنرانی رهبر معظم امام خامنهای و دید و بازدید گذراندیم.
مداحی برای حضرت فاطمه زهرا (س) با نوای شهید شیرعلی سلطانی
برچسبها خانواده شهدا بنیاد شهید و امور ایثارگران جمهوری اسلامی ایران دفاع مقدس شهیدمنبع: ایرنا
کلیدواژه: خانواده شهدا بنیاد شهید و امور ایثارگران جمهوری اسلامی ایران دفاع مقدس خانواده شهدا بنیاد شهید و امور ایثارگران جمهوری اسلامی ایران دفاع مقدس شهید شهادت پدر چند نفر برای ما سر سفره
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۶۷۱۱۰۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شهید عبدالرضا موسوی؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت برای فتح خرمشهر/ شهیدی که محل دفنش را مشخص کرده بود
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، شهید عبدالرضا موسوی جانشین شهید محمد جهان آرا در سپاه خرمشهر بود. این دو شهید بزرگوار تا پای جان برای حفظ شهرشان در هنگام تجاوز دشمن جنگیدند و همراه دیگر مدافعان خونین شهر مقاومت کردند.
چهارم آبان ۵۹ که خرمشهر سقوط کرد، همگی هم قسم شدند تا خاک میهن را از دشمن پس بگیرند، اما قسمت نبود هیچ کدام شان آزادی خرمشهر را در سوم خرداد ۱۳۶۱ ببینند. محمد جهان آرا در هفتم مهرماه ۱۳۶۰ در حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان در کهریزک تهران به شهادت رسید و موسوی نیز در ۱۷ اردیبهشت سال ۶۱ در جریان عملیات «الی بیت المقدس» و قبل از آزادی خرمشهر شهید شد.
به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید دکتر عبدالرضا موسوی، با فراهه عبدالخانی مادر و خاتون موسوی خواهر شهید گفت و گویی انجام دادیم.
بانو عبدالخانی مادر ۸۶ ساله شهید در بیان خاطراتی از آخرین ماههای حیات زمینی فرزندش میگوید: شاید دو یا سه ماه به شهادت عبدالرضا باقی مانده بود که هفتهای چند بار من را به گلزار شهدای آبادان میبرد. آن زمان خرمشهر سقوط کرده بود و ما در آبادان حضور داشتیم.
مادر شهید ادامه میدهد: یکبار به عبدالرضا گفتم: پسرم! چرا این قدر من را به گلزار شهدا میآوری. جاهای دیگری هم برای رفتن و سرزدن وجود دارد. در پاسخ گفت: "اینجا قطعهای از بهشت است مادر جان! اینجا بهترین بندگان خدا آمریده اند. " دو یا سه ماه بعد خودش هم به شهادت رسید و پیکرش در همان گلزار دفن شد.
وی در بیان خاطره دیگری از فرزندش اظهار داشت: یک روز دیدم که عبدالرضا برمزار شهیدی قرآن میخواند. صوت بسیار زیبایی داشت. آن روز مرحوم همسرم (پدر شهید) همراه مان بود. گفتیم: عبدالرضاای کاش بر مزار ما هم اینطور با صدای خوش قرآن بخوانی. گفت: نه من دوست دارم شما بر مزارم قرآن بخوانید. من و پدرش خیلی ناراحت شدیم. گفتیم تو جوانی، اما ما سن و سالی داریم. تو باید بمانی و حالا حالاها زندگی کنی. ما برای تو آرزوها داریم. اما عبدالرضا روی حرف خودش بود و میگفت روزی میرسد که ما برسر مزار او قرآن بخوانیم.
این مادر شهید میافزاید: پسرم در اواخر عمر زمینی اش مرتب به گلزار شهدا میرفت. خودش هم بوی شهدا را گرفته بود. یک روز در گلزار شهدای آبادان دیدم عبدالرضا کنار مزار شهید گمنامی ایستاده و در فضای خالی کنار مزار شهید، چوبی را به زمین فرو میکند. جلوتر رفتم و دیدم در آن فضای خالی کنار قبر شهید گمنام، مرتب این چوب را فشار میدهد. پرسیدم: چرا همچین کاری میکنی؟ گفت: اینجا محل دفن من است. زمانی که شهید شدم، من را اینجا دفن میکنند.
بانو عبدالخانی ادامه میدهد: آن زمان هنوز خرمشهر آزاد نشده بود و به حتم اگر خونین شهر آزاد میشد و به شهرمان برمی گشتیم، به حتم او را در خرمشهر دفن میکردند. چون شهر ما آنجا بود. اما انگار به دل پسرم برات شده بود که قبل از آزادی خرمشهر به شهادت میرسد و پیکرش را در همین گلزار شهدای آبادان دفن میکنند. اتفاقا همین طور هم شد و پسرم چند روز قبل از آزادی خرمشهر به شهادت رسید و پیکرش را در جایی دفن کردند که خودش نشان داده بود.
خاتون موسوی خواهر شهید نیز از قول مادرش اظهار میدارد: چند ماه قبل از شهادت عبدالرضا، به خاطر علاقه و جایگاه بسیار بالایی که در خانواده داشت، میخواست همه را خصوصا مادرمان را آماده شهادتش کند؛ لذا زیاد مادرمان را به گلزار شهدا میبرد و برسر مزار آنها قرآن میخواند و از مقام شهدا برای مادر میگفت. همه اینها به خاطر این بود که پدر و مادر را آماده شهادتش کند.
خواهرشهید بیان میدارد: مادرم قضیه چوبی را که برادرم در محل دفنش به زمین فرو برده بود را تعریف کرد. روز دفن عبدالرضا، این چوب درست بالای مزارش بود. ما آن چوب را میدیدیدم و به کرامت این شهید بزرگوار پی بردیم که چطور مدتی قبل از شهادتش، محل دفن خودش را نشان داده بود. مادر میگوید وقتی که من چوب را بالای مزار پسرم دیدم، همانجا فهمیدم خدا نگاه بسیار خاصی به او دارد.
خواهر شهید میافزاید: سال ۱۳۵۵ شهید عبدالرضا موسوی در رشته پزشکی در کل ایران نفر اول شد و همچنین نفر اول اعزام به خارج از کشور بود. این شهید بزگوار سرشار از نبوغ، استعداد، هوش، ذکاوت، پشتکار، تقوا، تواضع، مدیریت، مسولیت پذیری و البته خلوص محض بود.
انتهای پیام/